سلام ای اشنای بی بهانه

سلام ای روزهای عاشقانه..........

 

 

قدمهایم را برمیدارم

میروم

از کنار تمام روزها رد میشوم

و تمام خاطرات

به تو که میرسم میایستم

توان حرکتم نیست

غم نبودنت چقدر بزرگ است

وحس بودنت چقدر شگفت انگیز

میخواهم تاابد در همین نقطه بمانم

جایی که تو هستی و من و زندگی

کاش زمان همینجا متوقف بماند....



تاريخ : جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, | 1:53 | نويسنده : آتریسا |

این تبلیغ بالای صفحه کار من نیست

اگه میتونید راهنمایی کنید که چطور میشه پاکش کنم تو قسمت نظرات برام بنویسید

ممنون



تاريخ : دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, | 1:2 | نويسنده : آتریسا |

 

مترسک همیشه مراقب مزرعه بود با همان قیافه زمخت ،بی تحرک و بی صدا .روزی مزرعه از مترسک پرسید:

تا بحال عاشق شدی؟ اما مترسک باز هم بی هیچ گونه تحرک فقط جواب سکوت داد مثل دفعات قبل ...

اما مزرعه از دل مترسک خبر نداشت که او عاشق گنجشکی بود که از گرسنگی مرده بود... .

 

با تشکر از دوست عزیزی که این متن رو برای من فرستادن و خواستن یک پست باشه

شرمنده واسش عکس هم پیدا کردم اما نشد بذارم



تاريخ : شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, | 1:12 | نويسنده : آتریسا |

عشق من ناز نکن عمر ما پايان ميگيره

      يه روزي دست زمونه ترو از من ميگيره

     وقتي تنهام با تو بودن واسه من زندگي

     تورو ديدن توروخواستن رو کي از من ميگيره

                                    عشق من قلب اين عاشق با تو اروم ميگيره

                                      همه ناله هاي من از اون تگاهت دوريه

                                      توروديدن تو رو خواستن تو رو هر جا مييبينم

                                     بي تو و عشق تو و من هميشه تنها ميمونم

     عشق من عاشقتم تکرارت هر شب عادته

        همه حرفام به خدا از عشق و از سخاوته

        با تو بودن توي دنيا واسه من نهايته

         عشق من بي کسيو شب با تو پايون ميگيره

                                همه رگهام از حرارت نگات خون ميگيره

                                   با تو بودن توي دنيا واسه من نهايته

                                   تو گمون کردي بري خاطره هاتم ميميره

                                   روزهاي رفته برام رنگ سياهي ميگيره

     اگه صد بهارو پاييز واسه تو گريه کنم

         نميتونم که تو رو هميشه از ياد ببرم

        من همون عاشقتم تا که چشام باروني

       همه ناله هاي من ازاون نگاهت دوريه

                             با تو بودن توي دنيا واسه من نهايته

                            عشق من بي کسيا شب با تو پايون ميگيره

                           همه رگهام از حرارت نگاهت خون ميگيره

                         با تو بودن توي دنيا واسه من نهايته 

 

تقدیم به ملیکای عزیزم



تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, | 1:2 | نويسنده : آتریسا |

ماهی شده بود باورش..

تور اگه بندازن سرش...

میشه عروس ماهیا....

شاه ماهی میشه همسرش.....

..اما..

ماهیه باورش نبود..

تور اگه بندازن سرش...

نگاه گرم ماهیگیر.....

میشه نگاه آخرش.....



تاريخ : سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, | 11:25 | نويسنده : آتریسا |

برای تو که نه، ولی دلم برای روزهای با هم بودنمان تنگ شده...

برای تو که نه، ولی برای " مواظب خودت باش " شنیدن، دلم تنگ شده ..

برای تو که نه، ولی برای دلی که نگرانم می شد، دلم تنگ شده...


راستش برای اینها که نه، ولی برای خودت، دلم خیلی تنگ شده!...



تاريخ : شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, | 12:1 | نويسنده : آتریسا |

عادت ندارم درد دلم رابه كسي بگويم

پس خاكش ميكنم زيرچهره ي خندانم

تاهمه فكركنند

نه دردي دارم ونه قلبي
...



تاريخ : شنبه 7 بهمن 1391برچسب:, | 18:37 | نويسنده : آتریسا |

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...




تاريخ : پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, | 22:29 | نويسنده : آتریسا |

 

الو ... الو... سلام

 

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

 

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

 

پس چرا کسی جواب نمیده؟

 

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس:بله با کی کار داری کوچولو؟

 

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

 

بگو من میشنوم.

 

کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

 

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

 

صدای بغض آلودش آهسته گفت: یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

 

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت داره، مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما.....

 

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛صدایی شنید

 

:بگو عزیزم، بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو......

 

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت: خدا جون، خدای مهربون، خدای قشنگم، میخواستم بهت بگم تو رو خدا، نذار بزرگ شم تو رو خدا...

 

:چرا ؟ این مخالف تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

 

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

 

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

 

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد.......؟!

 

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک، فرمود

 

:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. ،چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب، من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

 

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...

 

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

 

کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند بر لب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.


 



تاريخ : دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:, | 22:25 | نويسنده : آتریسا |