نمی دانم
چرا امشب واژه هایم
خیس شده اند . . .
مثل ِ آسمانی که امشب
می بارد …
و اینک باران
بر لبه ی ِ پنجره ی ِ احساسم
می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد …
تا شاید از لحظه های ِ دلتنگی
گذر کنم…



تاريخ : پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:, | 20:50 | نويسنده : آتریسا |

او نگهبان تو خواهد بود,همه جا همراه توست,همیشه به فکر تو است,

به تو آب میدهد حتی زمانی که خودش تشنه است,با این که جثه اش کوچک است اما به خاطر تو با دنیا میجنگد,

به خاطر تو حتی دروغ میگوید در حالی که در تمام عمرش دروغ نگفته است...

خوب دیگر اگر سوالی نداری برو

نوزاد با تنی لرزان و ترس از فرشته پرسید:

نامش چیست؟

فرشته پاسخ داد: مادر صدایش بزن...



تاريخ : سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, | 22:15 | نويسنده : آتریسا |

گاهی انقدر دلم میگیرد..

   گاهی انقدر احساس تنهایی میکنم...

      گاهی انقدر خسته میشوم ...

و کسی نیست که تنهاییی هایم را با او تقسیم کنم...

خودم را با تمام قدرت در آغوش میکشم و میگویم...

**دیوونه خسته نشو..من که هنوز تنهات نذاشتم...**



تاريخ : شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, | 18:5 | نويسنده : آتریسا |

قلب من مانند کویر

                   و تو مانند باران...

                  میدانی که کویر بدون باران هم زنده است....



                                                                      پس برو....

 



تاريخ : چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:, | 19:48 | نويسنده : آتریسا |

 

ایـن روزهــا
عجیـب دلـم بـچگـی مـی خواهـد …
"خستـه ام"
فـقط یـک قـلم لطـفاً …

 

                                               می خواهـم خـودم را خط خـطی کنـم!


 

//////////

XXXXXX///////////////XXXXXXXXX

 



تاريخ : یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, | 21:5 | نويسنده : آتریسا |

اولین بار نیست که گریه میکنم

                                            اما اولین بار است که گریه آرامم نمیکند...

 

میروم بخوابم..

چه کسی میداند...


              شاید فردا در دنیای بهتری چشم گشودم...

                                                                           شب به خیر....



تاريخ : شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, | 17:58 | نويسنده : آتریسا |

من
چه دو حرفیه وسوسه انگیزیست …
این من!
نه در پی عشق است نه تشنه ی مهربانی
فراری از پسران مانکن پرست و دختران آهن پرست …
فقط برای خودم هستم…خود خودم ! مال خودم !
صبورم و عجول !!
سنگین و سرگردان !!
مغرور …
با یک پیچیدگی ساده و مقداری بی حوصلگیه زیاد !!!
و برای تویی که چهره های رنگ شده را می پرستی نه سیرت آدمی ؛ هیچ ندارم
راهت را بگیــر و بـــــــرو
حوالی ما توقف ممنــــوع است !



تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392برچسب:, | 19:26 | نويسنده : آتریسا |

 

« مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند . لباس پوشید و راهی خانه خدا شد . در راه به مسجد ، مرد زمین خورد و لباس هایش کثیف شد . او بلند شد ، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت . مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد . در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد ! او دوباره بلند شد ، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت . یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد . در راه به مسجد ، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید . مرد پاسخ داد : من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید . از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم . مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند . همین که به مسجد رسیدند ، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند . مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند . مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود . مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند . مرد دوم پاسخ داد : من شیطان هستم . مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد . شیطان در ادامه توضیح می دهد : من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم . وقتی شما به خانه رفتید ، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید ، خدا همه گناهان شما را بخشید . من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد ، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید . به خاطر آن ، خدا همه گناهان افراد خانوادهات را بخشید . من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم ، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید . بنابراین ، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم »

 

 



تاريخ : پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:, | 20:0 | نويسنده : آتریسا |

تورا دختر خانوم می‌نامند .

مضمونی که جذابیتش نفس‌گیر است…

دنیای دخترانه تو نه با شمع و عروسک معنا پیدا می‌کند

و نه با اشک و افسون.

اما تمام این‌ها را هم در برمی‌گیرد…

تو نه ضعیفی و نه ناتوان،

چرا که خداوند تو را بدون خشونت و زورِ بازو می‌پسندد.

اشک ریختن قدرت تو نیست، قدرت روح توست .

 

**ممنون که این متن رو واسه من فرستادی**



تاريخ : یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:, | 22:19 | نويسنده : آتریسا |

ک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»

و او به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!».

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :«دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه».




تاريخ : چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:, | 23:32 | نويسنده : آتریسا |

بس که کسی نخوند بیخیال شدم



تاريخ : چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:, | 23:31 | نويسنده : آتریسا |

روز سوم

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:, | 1:16 | نويسنده : آتریسا |

روز دوم

 

ادامه مطلب سربزنید



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:, | 23:12 | نويسنده : آتریسا |

سلام

امیدوارم سال خوبی رو شروع کرده باشید اخه همه میگن *سالی که نکوست از بهارش پیداست*

عید امسال هم متفاوت بود اما نه به متفاوتیه پارسال

این نوشنه ها فقط واسه خودمه

مینویسم تا یادم نره کجا بودم

که پارسال,این روزا, این لحظه ها چیکار میکردم

دوس داشتید بخونید

خوشحال میشم نظربذارید واسم

 

اگر قصد همراهی داری به ادامه مطلب یه سری بزن...



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 20:48 | نويسنده : آتریسا |

**سال نو همه مبارک**



تاريخ : سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, | 21:30 | نويسنده : آتریسا |

 

بوی عیدی ، بوی تو
بوی کاغذ رنگی
بوی تند طپش قلب من از دیدن تو
بوی عطر با تو رفتن توی یک خونه نو

به اینا حواسمو جمع می کنم
با اینا عشقمو محکم می کنم

شدت اومدنت تو فکر من
وحشت از رفتن تو حتی یه لحظه که می خوای بری تو فکر
فکر یک هدیه جالب که بگیرم واسه تو  واسه تو  واسه تو  واسه تو 
واسه تو

صدای کفش تو وقتی که میای
توی قلب من قدم می زنی عاشقونه اونجور که می خوای
بوی گل سلام تو که پَر می گیره تو فضا  تو فضا  تو فضا  تو فضا  تو فضا

به اینا حواسمو جمع می کنم
با اینا عشقمو محکم می کنم

لذت قدم زدن با تو توی پیاده رو
هوا بارونیه زیر چتر عشق من و تو
عشق تو بارونِ تندِ داره می شوره منو

به اینا حواسمو جمع می کنم
با اینا عشقمو محکم می کنم
بوی قهوه  بوی قهوه  بوی قهوه
بوی عکس  بوی عکس  بوی عکس

بوی قهوه،بوی عکس،دو تا فنجون برعکس
اشتیاق دیدن عکس ما دو تا توی قاب
یا تماشای تو اون لحظه که می ری توی خواب

به اینا حواسمو جمع می کنم
با اینا عشقمو محکم می کنم
به اینا حواسمو جمع می کنم
با اینا عشقمو محکم می کنم



تاريخ : دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, | 19:46 | نويسنده : آتریسا |

عجبا!!!!!!!!!!



تاريخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, | 23:27 | نويسنده : آتریسا |

عجب رسمیه ، رسم زمونه
خونه‌ مون عیدا ، پر از مهمونه
می‌ رن مهمونا ، از اونا فقط
آشغال میوه ، به جا می‌مونه !
کجاست اون کیوی ؟ چی شد نارنگی ؟
کجا رفت اون موز ؟ خدا می‌ دونه !
جعبه خالی شیرینی هنوز
گوشه‌ی طاقچه ، پیش گلدونه
عطرش پیچیده تا آشپزخونه
شیرینیش کجاست ؟ خدا می‌ دونه
می‌ رن مهمونا ، از اونا فقط
جعبه‌ی خالی ، به جا می‌ مونه‌ !
از بس خونه رو ، به هم می‌ ریزن
آدم مثل خر ، تو گل می‌ مونه
یکی نیست بگه ، خدا وکیلی
جای پوست پسته ، توی قندونه ؟!
قند نصفه‌ی ، عمو جون هنوز
خیس و لهیده ، ته فنجونه
حالا خداییش قندش مهم نیست
کنار اون قند ، نصف دندونه !
می‌ رن مهمونا ، از اونا فقط
نصفه‌ی دندون ، به جا می‌مونه !
پسته‌ی خندون ، بادوم شیرین
فندق در باز ، مال مهمونه
پرسید زیر لب ، یکی با حسرت :
که از این آجیل ، به غیر از تخمه ، واسه ما بعدها چی‌ چی می‌مونه ؟



تاريخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, | 23:21 | نويسنده : آتریسا |

اوفففففففففففففففففففففففففففففففففف

واقعا مهدی مجتبایی(خوانندس) راست میگه ها!!

خومده زمستون خدا سرده دمش گرم!

واقعا سرده!

بیشتر ار 20cm برف نشسته رو زمین

حیف شد که نشد بریم برف بازی

ولی استادا همچنان سرسختانه میان و کلاسارو تشکیل میدن

یکی نیست بیاد بگه بابا وقتی برف هست کسی به درس گوش نمیده!

یادش به خیر ترم پیش کلی برف بازی کردیم داخل دانشگاه

دیروز هم استاد پنجره رو باز کرد و گفت من هوا میخوام واسه نفس کشیدن, دوستم گفت آره !هوا 60 نفرس

بس که شعر نوشتم شعرزده شدم!!!!!!خواستم چند کلام دوستانه بنویسم

خوشتون اومد نظر بدید

دوست هم نداشتید بازم نظر بدید که دوباره شعر بذارم

 

زمستون خدا سرده دمش گرم
زمینو مثل یخ کرده دمش گرم
زمستون خدا سرده دمش گرم
زمینو مثل یخ کرده دمش گرم
دم گرم کسی نیست توی این شهر
اون عاشقی که ولگرده دمش گرم
اون عاشقی که ولگرده دمش گرم

واقعا دمش گرم!!!!!

 



تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 18:41 | نويسنده : آتریسا |

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی..


آن زمان‌ها که
پدر تنها قهرمان بود


عشــق، تنـــها در آغوش
مادر خلاصه میشد


بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود

 

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند


تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند


تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود


و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!

 

حسین پناهی



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, | 17:36 | نويسنده : آتریسا |