من 
این چشـــمهای بی تو را 
به کجای این شهـــر بدوزم ؛ 
که 
هنــــوز 
نرفتـــــه باشــــی ؟ ...



تاريخ : پنج شنبه 20 فروردين 1394برچسب:, | 9:57 | نويسنده : آتریسا |

 



تاريخ : پنج شنبه 20 فروردين 1394برچسب:, | 9:51 | نويسنده : آتریسا |

 معلم به شاگردانش گفت:

هرکسی ازمن نمره ۲۰ میخواد
باید برای من یک مشت خاک بهشت رو بیاره
فردای اون روز دانش آموز خاکی همراه خود آورد
معلم با خود گفت این حتمادروغ می گوید از او پرسیداین خاک را ازکجا آوردی؟

او گفت : از زیر پای مادرم...



تاريخ : پنج شنبه 20 فروردين 1394برچسب:, | 9:49 | نويسنده : آتریسا |

 بابام چند روز پیش داشت با جدیت کامل من رو نصیحت می کرد 
منم لیوان چایی دستم بود و داشتم تلویزیون نگاه میکردم ... 
یه دفعه بابام عصبانی شد گفت: اصلا تو چه کاره ای؟ 
منم لیوان چایی رو بهش نشون دادم و گفتم : 
من یه کاپیتانم =))) 
هیچی دیگه الان تقریبا سه روزه که رو پشت بوم میخوابم :))



تاريخ : شنبه 15 فروردين 1394برچسب:, | 18:4 | نويسنده : آتریسا |

 

 دیگر آن خنده‌ی زیبا به لب مولا نیست

همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست

قطره‌ی اشک علی تا به ته چاه رسید

چاه فهمید که کسی همچو علی تنها نیست

شهادت حضرت فاطمه(س) تسلیت باد..

 

 

هرچند دیر ولی تسلیت...



تاريخ : چهار شنبه 5 فروردين 1394برچسب:, | 23:23 | نويسنده : آتریسا |

 

چشـــــــم هایت،

آشــــــوب به پا کرد !...
و مــــــــن ،...
لحظه ای از دلم غافل شدم ...
فقــــط لحظــــه ای ...!

وقتی دوباره یافتمش که در جبهه ی تو بود!
خط مقدم ...
پای تو ایستاده بود ...
تمام قد !!!...

 

پ.ن :

عکس کاملا بی ربطه 

i know



تاريخ : یک شنبه 24 اسفند 1393برچسب:, | 22:13 | نويسنده : آتریسا |

 میخوام واسه عید امسال یه لباس بخرم روشم بنویسم

به تو مربوط نیس کی درسم تموم میشه!!!
به تو مربوط نیس کی ازدواج میکنم!!!

والاااا بااین سوالای مسخرشون



تاريخ : شنبه 23 اسفند 1393برچسب:, | 14:10 | نويسنده : آتریسا |

  ولنتاین گذشت و عشقت بهت کادو نداد؟؟؟؟؟

باهاش کات نکنیا

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

 نگهش دار چهارشنبه سوری بسوزونش



تاريخ : دو شنبه 4 اسفند 1393برچسب:, | 11:20 | نويسنده : آتریسا |

 



تاريخ : یک شنبه 3 اسفند 1393برچسب:, | 16:18 | نويسنده : آتریسا |

 

 

آرام سرجایم نشسته بودم

اما حسابش از دستم در رفت

روزهایی که خودم را

تنها گذاشتم و رفتم سراغ تنهایی دیگران!

چقدر به خودم توجه بدهکارم....



تاريخ : پنج شنبه 30 بهمن 1393برچسب:, | 14:37 | نويسنده : آتریسا |

 

 

من بالاخره جشن فارغ التحصیلی رفتممممممم!!!

 

اقا جاتون خالی من وقتی اسم نوشتم فقط برای پدر و مادرم اسم نوشته بودم(محدودیت جا داشتن)

بعد که کارت دعوت رو دادن یدفه دیدم دوستام به زور واس خانواده هاشون (تعداد زیاد) جا گرفتن

منم حسابی خورد تو پرم که چرا نشده برادرمو دعوت کنم

1 هفته اینور اونور دنبال جا بودم تا روز 5 شنبه(جمعه جشن بود)

صبح ساعت8 دوستم زنگ زد که جا پیدا کرده ولی یکی؛من دوتا میخواستم ولی خب از هیچی بهتر بود

حدود ساعت 5 عصر بود که یک جای دیگه آزاد شد و بهم خبر دادن ؛منم ذوق مرگ!!

ساعت 11:45 حدودا بود که 2تا جای دیگه بهم آمار دادن خالیه! اصن یه وضعی شده بود! دوستم یکیش رو گرفت منم خوشحال که فردا خانوادم همرام هستن.

فردا صبح یعنی (24 - بهمن - 1393 ) ساعت 11 و 30 همون نفر دومی که جاشو داده بود به من پیام داد که نظرش عوض شده

اصن یه وضعی عصبانی شدم

با دوستم تماس گرفتم واسه اون جای اضاف گفت پر شده

اشک این جانب رو داشتن درمیاوردن که همون دوستم از یکی از بچهای کلاس که جای خالی داشت واسه من گرفت.

به مادرم میگفتم دیگه باید گوشیمو خاموش کنم!بهم زنگ نزنن!کنسل نکنن!

 

ساعت 3 جلو محل جشن بودم ؛دوستمم اونجا بود ؛رفتیم داخل

تا دوستی که لباس ها رو میداد به بچها منو دید گفت بدو بدو واست 1دونه لباس کنار گذاشتم اونم با پارتی بازی بدو وگرنه اینم ببرن دیگه لباس اندازت نیست (اخه من ریزه میزه ام؛ لباسا 2 سایز بود 1 و2, واسه من 1 گذاشته بودن کنار!

اقا اینم گشاد بود!!!

دوستم با کلی سوزن ته گرد داشت زور میزد اینو اندازه من بکنه که صدای یه دختره ای بلند شد: خانوم این واسه من تنگه ؛ یکی دیگه بهم بدید!

دوستم لباس دست اونو داد بهم گفت امتحان کن ؛خدارو شکر اندازه بود!

لباس اوکی شد ,حمایل سرخ آبی روش بسته شد و کلاه اومد روی سر!!!!

بچهامون همه قیافهاشون جالب شده بود!!!

 

چند تا عکس گرفتیم 

 

مهمونا از 5 میرسیدن؛ خانواده من وارد شدن و محل نشستن مهمانها نشستند.

منم عکس تکی گرفتم و رفتم جایگاه دانشجوها (بچهای اتاق عمل که ما بودیم یک طرف؛بچهای هوشبری دقیقا مقابل ما)

ردیف یکی مونده به آخر نشته بودیم و کلی شیطنت میکردیم!!

من و 3تا از بهترین دوستای دنیا !!!

 

اولش که مراسم بشین پاشو داشتیم!!

این استاد میومد پاشو

اون استاد میومد پاشو

همه منتظر استاد هوشیار بودیم، به قول دوستم اگه ما 100 واحد پاس کرده باشیم،80 واحدش استادمون آقای هوشیار بوده!!(البته بیشتر پاس کردیما! مثلا کارشناسیم!)

استاد هوشیار که اومد ما اتاق عملیا همه یک صدا میگفتیم هوشیار هوشیار که یکدفعه دستشو مشت کرد 2بار کوبوند رو قلبش و بعد انگشتشو گرفت طرف ما (اصن عشقه!!)

 

دیگه کلی مراسم داشتیم، امیر تاجیک اومد واسمون چند تا از کاراشو خوند و یکم مجری چرت و پرت گفت که بعد رفتیم واسه عصرانه.

بعد عصرانه دوباره برگشتیم و باز مراسم ادامه پیدا کرد

ما بچهای اتاق عمل همه دست و جیغ و هورا بودیم و بچهای هوشبری ماست!!!

یک مسابقه برگزار شد که واسه آقایون بود (همسر دوستمم هم شرکت کرد؛ازدواجشون دانشجویی بود) مسابقه شعر بود؛دوستم اینور بال بال میزد که به شوهرش برسونه!!!

کلی خندیدیم!

 

همینجور هین مسابقه از سجاد(برادر زادم) فیلم میگرفتن و پخش میکردن بس که این بچه با آهنگ تکون میخورد!

نوبت رسید به دادن لوح تقدیر ها

اول بچهای هوشبری

اروم میرفتن و خیلی تشویق نمیشدن

ما واسشون دست میزدیم ولی خب خودشونم واسه همدیگه دست نمیزدن

 

اونا که تموم شدن بچها هماهنگ کردن که برای بچهای رشته خودمون همه پاشیم

از اول تا آخر مراسم لوح و تقدیر نامه ما ایستاده بودیم و چه آهنگ بود چه نبود؛ چه کسی رو صدا کرده بودن چه نکرده بودن ما پشت هم دست میزدیم.

نوبت دوستامون که میشد جیغ هم قاطی تشویق میشد!

اخر شب واقعا صدامون گرفته بود!!!

تو کل این مراسم سخت ترین قسمتش جایی بود که دکتر قاسمی رو آوردن واسمون؛ طفلک پارسال سکته کرد و از اون همه ابهت ..... سکوت...

بعدشم که وقتی اون فتم از طرف خانوادم کادو گرفتم!

یک گوشی موبایل htc 616 و یک عروسک مجسمه ای فانتزی که لباس فارغ التحصیلی تنشه!

گوشی قبلیم xperia بود ولی دیگه طفلک ورژنش آپ نمیشد و کلی مشکل داشتم باهاش، ولی به قول دوستام اون گوشی تو دست کسی مثل من که همه جوره از گوشی کار میکشم خیلی خوب دووم آورده.

کلا که عاللللللییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود!

 

پ ن:

عکس گوشیمو فقط گذاشتم ملیکا ببینه اینقد تیکه نبنده گوشیتو عوض کن!!!

 

 



تاريخ : یک شنبه 26 بهمن 1393برچسب:, | 20:42 | نويسنده : آتریسا |

 

 ﺍﯼ ﺩﻝ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ... 

 

ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ... 

 

ﺗﻮ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ... 

 

ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ، ﺑﺰﺭﮒ... 

 

ﻭ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺳﻬﺮﺍﺏ: 

 

ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺰﺩﯾﮑﯿﺴﺖ... 

 

ﺍﯼ ﺩﻝ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ... 

 

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ ﺑﺒﺎﺭﺩ... 

 

ﺷﺎﯾﺪ... 

 

ﺷﺎﯾﺪ ﺍین بار ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺵ ﻏﻢ... 

 

ﻭ... 

 

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﺶ ﻫﺮﺩﻡ... 

 

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺩﻝ ﺗﻮ ﺻﺎﻑ ﺷﻮﺩ... 

 

ﻭ... 

 

ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻫﻞ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﮎ ﺷﻮﺩ... 

 

ﺷﺎﯾﺪ این بار ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﭼﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ... 

 

ﮐﻪ ﺑﻤﺎﻧﯽ... 

 

ﻧﺮﻭﯼ... 

 

ﻭ ﺩﮔﺮﺑﺎﺭ ﻧﮕﻮﯾﯽ: ﺳﻬﺮﺍﺏ... 

ﻗﺎﯾﻘﺖ ﺟﺎ ﺩﺍﺭد...؟!


تاريخ : پنج شنبه 23 بهمن 1393برچسب:, | 11:56 | نويسنده : آتریسا |

 قول داده اَم… 

گاهـــی... 
هَر اَز گاهـــی... 
فانـــوس یادَت را... 
میان ایـن کوچه ها بـی چراغ و بـی چلچلـه، روشَـن کنَم... 
خیالـت راحـَــت! مَـن هَمان منـــَــم؛ 
هَنوز هَم دَر این شَبهای بـی خواب و بـی خاطـــِره 
میان این کوچـه های تاریك پَرسـه میزَنـَم 
اَما بـه هیچ سِتاره‌ی دیگـَری سَلام نَخواهــَـم کَرد… 
خیالَت راحَت !


تاريخ : سه شنبه 21 بهمن 1393برچسب:, | 18:3 | نويسنده : آتریسا |
..دریای لعنتی..
 
بیزارم از شمال از هرچی خاطرست 
بیزارم از غمی که تو دلم نشست 
دلگیرم از خودم دلگیرم از همه 
چون عاشقت شدم این گریه حقمه 

خوشحالی منو دریا ازم گرفت 
از دست دادمت دنیامو غم گرفت 
دریا تورو گرفت ، دریا چشاتو برد 
دنیام بودی و دنیام با تو مُرد.. 

هیچ دردی اینجوری منو شکست نداد 
دریای لعنتی عشقمو پس نداد 
بیزارم از خیال از فکرای محال 
تا روز مرگمم بیزارم از شمال 

نمی خوام برم اون حوالی 
تو اون جاده های شمالی 
بگم جات خالی ... 
نفس می کشم با چه بغضــــــــی 
قدم می زنم با چه حالی 
فقط جات خالـــــی ...

رفتیم با هم شـــــمال همه چی عالی بود 
اما می اومدم جات دیگه خالی بود 
تو جاده ی شمال باهات قدم زدم ... 
با خنده رفتیمو با گریه اومدم 
کی جاتو پُر کنه ... کی زندگیم بشه ... 
چی هست که مانع دیوونگیم بشه . 
این غصه ها منو بعد از تو می کشن 
کاشکی یکی تورو برگردونه به من 

نمیخوام برم اون حوالی 
تو اون جاده های شمالی 
بگم جات خالی 
نفس میکشم با چه بغضی 
قدم میزنم با چه حالی 
فقط جات خالی 
 
 
علی عبدالمالکی
 
واسه دل من خونده...


تاريخ : شنبه 18 بهمن 1393برچسب:, | 12:24 | نويسنده : آتریسا |

 ﺑﺮنگــﺮﺩ...

ﺧـﺎﻃـﺮﺍﺗﺖ ﺭﺍ ﺳـﻮﺯﺍﻧـﺪﻩ ﺍﻡ...
ﺩﯾﮕـﺮ ﺍﺛـﺮی ﺍﺯ ﺗـﻮ ﺩﺭ ﺩﻟـﻢ ﻧﻤــی ﺑﯿﻨﻢ...
ﺟــوابت ﻧــﻪ ﺍﺳـﺖ ﺑـﺮﻭ...
ﺧـﻮﺵ ﺑـﺎﺵ ﺑـﺎ ﻫـﻤـﺎﻥ ﺩﻟﺎﯾﻠــی که...
ﺭﻭﺯی ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃـﺮﺷـﺎﻥ ﺍﺯ کــﻨﺎﺭﻡ ﺭﻓﺘــی...
ﺑـﺮﻧـﮕـﺮﺩ...
ﺗـﻤـﺎﻡ ﺷـﺪﻩ ﺍی ﺑـﺮﺍﯾـﻢ...
 


تاريخ : جمعه 17 بهمن 1393برچسب:, | 19:39 | نويسنده : آتریسا |

 ديروز يک موبايل پيدا کردم خواستم صاحبش و پيدا کنم

رفتم تو مخاطبينش که هفت نفر هم بيشتر نبودن..

1. نفسم

2. عمرم

3. عشقم

4. زندگيم

5. گلم

6. عسلم

7. خانومم

حالا موندم به کدومشون گوشى رو بدم که دعوا نشه...!



تاريخ : جمعه 17 بهمن 1393برچسب:, | 19:38 | نويسنده : آتریسا |

 از همینجا خاله و شوهر خاله ام رو به چالش سکوت در برابر کارنامه ملیکا دعوت میکنم!!!!^_^ ^_^

 



تاريخ : سه شنبه 14 بهمن 1393برچسب:, | 18:49 | نويسنده : آتریسا |

 

 دارم پولامو جمع میکنم تا واسه خودم ولنتاین کادو بگیرم!!

.
.
.
.
.
.
.
.
چیه سینگل ندیدی؟؟!
سینگل ندیده

فقط نمی دونم چی بگیرم خوشم بیاد..:-)
به نظر شوما چی بگیرم؟؟؟

 

والاااااااااااااااااا



تاريخ : یک شنبه 12 بهمن 1393برچسب:, | 23:12 | نويسنده : آتریسا |

 احسـاسِ نـا امنــــــی میکنـم ... 


آسمـان چقـدر کـوچکـــــ اسـت ... 

وقتـی دلـت بـرایِ بـاریـدن تنگـــــ شـده بـاشـد ... 

احسـاس میکنـم مـرده ای هستـم کـه در شـرف متـلاشـی شـدن اسـت ! 

چـه دلهُــــره ای ... 

چـه اضطــــرابـی ... 

از مـُردن سخـت تـر اسـت ! 

و تـو میـدانـی زمـان متـلاشـی شـدن نـزدیکـــــ اسـت ... 

نـگاه هـایِ هیـچ ... 

درد هـایِ لعنتـی و همیشگـی ... 

دسـت هـایِ پیـــر و خستـه ... 

دیـوار هـایِ فـرسـوده و قـدیمـی ... 

بـه دنیـایِ مُـرده بیمـارنـد . 

همـه بـه زور میخنـدنـد ! 

هیچکـس حـوصـله ای خـودش را هـم نـدارد ! 

درد اسـت کـه میبـارد ... 

تنهــــایـی سخـت اسـت و تلـخ ! 

و تلـخ تـر از آن حـسی اسـت کـه جـوجـه تیغـی هـا دارنـد ... 

کـه سـردشـان اسـت امـا تیـغ هـایشـان نمیگـذارد کنـار هـم باشنـد ... 

و شـایـد چقـدر دلشـان نـوازش میخـواهـد ! 

چشـم بـاز میکنـی ، 

و بـاز میبینـی تـو ی لعنـتِ بـی پـایـانِ ایـن دنیـایـی هنـوز . . . 

احسـاسِ تنهـایـی میکنـم ! 

انگـار تنهـایـی سهـم همیشگـی مـن اسـت ... 

کـه بـا ایـن پنجـره , آسمـان و خیـابـان تقسیـم میشـود ... 

هـا هـم کـه میکنـم . . . 

تـویِ صـورتِ خـودم بـر میگـردد ! 

دنیـایِ سـرد و غمگیـنِ مـن ، 

ایـن لعنـتِ تکـراری کـه لجـوجـانـه بـا هـر نفـس از گلـویـت بـالا میـرود ؛ 

و مثـلِ خـراشِ دردی ، پـاییـن میـرود ! 

غـروب هـایِ سـرد و دلگیـر هـر روزه نشـان خـانـه ی مـا را از یـاد هـا میبـرنـد ... 

اینجـا زمیـن اسـت رسـم آدم هـایـش عجیـب ... 

وقتـی نـالـه هـایِ خُـرد شـدنـت زیـر پـایِ بـاران نـوایِ دل انگیـزی شـد ... ! 

چـه فـرقـی میکنـد بـرگِ سبـز کـدامیـن درختـی ؟! 

میبینـی دنیـایِ مـا پـُر از تنهـــــایـی هـایِ سـرد و بـی معنـاسـت ... 

مثـلِ همیـن بـرگـه هـایِ بـی معنـایِ تقـویـم ! 

کـه هنـوز تـمام نشـده ... 

چـرکنـویـس میشـود ! 

چـرکنـویـس درد هـا و روز هـایِ رفتـه از یـاد ... 
 


تاريخ : یک شنبه 12 بهمن 1393برچسب:, | 11:21 | نويسنده : آتریسا |

... 



تاريخ : یک شنبه 12 بهمن 1393برچسب:, | 11:6 | نويسنده : آتریسا |